آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

اعتراف

راستش رو بخوای بعضی روزها دلم برات تنگ میشه. وقتی مینشستی رو کاناپه جلوی تلوزیون و من مینشستم روی راک و تاب میخوردم و برام دو تا سیب قاچ میکردی و تو زیر دستی میدادی دستم.

یک

 میخواستم زیباتر شوم. کش سیاه دور موهایم را به سختی باز کردم. چندتار مو لابلایش جا مانده بود. موهایم را آوردم سمت چپ و برس را محکم اما خوشایند کشیدم روی موهایم. زیر موهایم نوک تیز دندانه های برس کشیده میشد روی سینهء چپم. نوک پصتانم تیر کشید و چیزی در دلم جوشید و بی اختیار لبخند زدم. کاش میتوانستم موهایم را سشوار... من که سشوار ندارم اصلا بلد هم نیستم... چوب ظریف را فشار دادم درون سرمه دان قلبی مادرم و کشیدم لای دو پلکم. در آینه کوچک روی طاقچه که نگاه کردم یک جفت چشم وحشی بود با انبوهی از موهای تابیده و پریشان و سیاه. 

دلم زنانگی میخواست. نمیدانم این را از کجا یاد گرفته بودم٬ اما مطمئنم آن روز زنی درونم چنبره زده بود که تحسین میخواست و نوازش و هم آغوشی. ماتیک قرمز را کشیدم روی لبهایم. حالا سفیدی دندانهایم جلوه زیبا تری داشت. منتظرش بودم و تا آمدنش چند باری به ترکهای دستم کرم مالیدم تا زبریش کمتر شود... 

کلید که در قفل چرخید زن درونم غرشی از شوق کرد...

تصمیم

وقتی نمیدونی موندن بهتره یا رفتن٬ وقتی نمیدونی باید سکوت کنی یا حرفت روبزنی٬ وقتی نمیدونی... 

چقدر خوبه که افسار زندگیت دست یکی دیگه باشه که آخرش بگی قسمت بود!

بودی؟

دستهایت را جا گذاشته ای میان موهایم...

صبح

عاشق این هوای پر از ابر و سرد و خیسم... اینکه وقتی بیدار میشم هنوز اتاق تاریکه و از دریچه باز موندهء کولر یه نسیم خنک و مرطوب میخوره به صورتم.... و خوشحالتر اینکه تو این هوا باید برم بیرون...

شوتر

توپ ها رو با دقت شوت میکنم... قرمز... زرد... سبز... بنفش...  

هی تو کجای ذهنم پنهون شدی که نمیتونم بیرونت کنم؟؟

سلام

سخت بود تنها موندن بعد از اونمه وقت که به یه صفحه خو کرده بودم!