آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

آلزایمر

یه فنجون چای داغ رو میز آشپزخونه و سوپی که روی اجاق داره آروم آروم قل قل میکنه و داستان مورد علاقه ام روی صفحه هایی که خودم پرینت کردمو با روبان بهم بستم و.... یه جرقه و پسورد یادم اومد!  

به همین سادگی... 

حالا مگه کی منتظرم بود که بخوام برای اومدن خودکشی کنم و یه جورای دیگه پسورد رو احیا کنم؟!

فهمیدیم!!!

برداشتی دور تا دور اتوبوست رو نوشتی یا حسین و یا قمر بنی هاشم و غیره٬ باشه٬ با رنگ قرمز مثلا خون بارش کردی٬ باشه٬ جلوی اتوبوس پارچه مشکی زدی٬ اینم باشه٬ لباس مشکی پوشیدی٬ باشه خوب کاری کردی٬ ریش هات رو نزدی و کثیفی از سر و کله  ات میباره٬ بخوره تو سرت. آخه من بیچاره و چهل تا مسافر ننه مرده چه گناهی کردیم که یک ساعت باید نوحه به زبان لری گوش بدیم؟؟!!!

تهوع

خدا نیامرزدش اونی رو که برای بار اول املت رو بجای گوجه فرنگی با رب درست کرد!!!!!

چی؟

وقتی همه چی خیلی خوب داره پیش میره باید مطمئن باشی یه چیزی درست نیست٬ یه چیزی سر جاش نیست٬ یا یه چی یه جا قایم شده که بی موقع همه چی رو بهم بریزه.

خرید

من میگم دنیا کوچیکه تو باور نمیکنی. یه سمبوسه داغ دستم بود و داشتم به ویترین های رنگی نگاه میکردم و لذت میبردم از خرده ریزهایی که گاهی خیلی با دقت چیده شده بودن و گاهی خیلی شلخته روی هم دیگه ریخته بودنشون که یهو یه جفت چشم آشنا گفت سلام شب تاب! اینجا چی میکنی؟ با کی اومدی؟ چرا تنهایی؟ خب معلومه که شناختمش و وقتی داشت حرف میزد فکر میکردم چه خوبه دیدن یه آشنا تو این شلوغی ها. گفت خریدات رو کجا گذاشتی؟ گفتم چیزی نخریدم. خندید و گفت مگه میشه آدم بیاد منطقه آزاد و خرید نکنه؟ گفتم خب راستش مجبور شدم یه پالتو و دو تا تیشرت و لباس زیر بخرم آخه ساک لباس هام رو گم کردم. وقتی آخر خرید هاش مجبور شد تو رودرواسی منو برسونه تا محل اقامتم گفت خب عجیب نیست تو از اول هم خورهء خرید نداشتی مشکلات ژنتیکی ات خیلی زیاده!!!

بستنی

یه بستنی عروسکی از تو یخچال برداشتم و ولو شدم رو کاناپه جلوی تلوزیون. میگم میخوری برات بیارم؟ با چس ناله میگه یکی عصری خوردم دلم درد گرفته. در حال خوردن بستنی ام فکر میکنم ساعت ۵ نفری یه بستنی عروسکی خوردیم. نیم ساعت بعدش سنگک تازه رسید که من یه لقمه با پنیر و سبزی خوردم و نیم ساعت بعدش نصف قالب پنیر و یه سبد بزرگ سبزی و یکی و نصفی سنگک منهای اون یه لقمه که من خوردم ناپدید شده بود. دو ساعت بعدش گفت بیا شام بخوریم. گفتم من سیرم. اونم نشست یه بشقاب سبزی پلو خورد با دو تا ماهی قزل آلا و یه کاسه کوفته که تو آبش نون خورد کرد و سالاد و سبزی و ماست و ترشی و نوشابه و یه ظرف حلوایی که همسایه آورده بود! بعدش هم یه لیوان چای خورد با شکلات مغز دار چیچک و یه پرتقال و یه خرمالو. چرا فکر میکنه فقط بستنی اذیتش کرده؟!!! که یهو میگه اینقدر نخور شب تاب جان چاق میشی!!!!!!!!!!

ظرف

هنوز هم بعد از اینهمه وقت شستن ظرفهای تلمبار شده توی سینک برام راحت تره تا چیدنشون تو ماشین. چون میدونم با شستنشون آروم میشم! خیلی از ریخت و پاشای این خونه کار تو نبود اینو امروز فهمیدم!!!

اعتراف

راستش رو بخوای بعضی روزها دلم برات تنگ میشه. وقتی مینشستی رو کاناپه جلوی تلوزیون و من مینشستم روی راک و تاب میخوردم و برام دو تا سیب قاچ میکردی و تو زیر دستی میدادی دستم.

تصمیم

وقتی نمیدونی موندن بهتره یا رفتن٬ وقتی نمیدونی باید سکوت کنی یا حرفت روبزنی٬ وقتی نمیدونی... 

چقدر خوبه که افسار زندگیت دست یکی دیگه باشه که آخرش بگی قسمت بود!

شوتر

توپ ها رو با دقت شوت میکنم... قرمز... زرد... سبز... بنفش...  

هی تو کجای ذهنم پنهون شدی که نمیتونم بیرونت کنم؟؟