آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

پنج

وارد حیاط که شد دلم لرزید٬ از شوق بود یا از ترسی که همیشه با آمدنش در دلم خانه میکرد. از حیاط مشترک با همسایه ها گذشت. اتاق ما یکی از چندین اتاقی بود که برای خانواده ای خانه بود٬ و کوچکترینشان. هر روز صدای چرخیدن کلید در قفل را که میشنیدم فکر میکردم یعنی قفس تنگ تر از این هم ممکن هست؟! وتا باز آمدنش فکر میکردم آن خوشبختی که مادر وعده میداد همین بود؟ باید دوستش میداشتم اما مگر میشد دل بست به زندانبانی که دستانش بوی کتک میدادند و هر وقت تنم را میدیدم بغض گلویم را میفشرد. یک بار دیگر چشمان سیاهی را در آینه دیدم و لبهای سرخ خندانی که شاید میخواستند دنیا را باور کنند. کلید که در قفل چرخید چنان با خشم در را به دیوار کوبید که همراه خانه لرزیدم! چرا؟ چرا موهایم دور دستانش پیچیده است؟ زنیکهء...پشت پنجره چه میکردی؟ چرا گوشهء لبم میسوزد؟ برای چه کسی خودت را ساخته ای؟ هزاران ستاره در چشمم درخشید بعد از اینکه پیشانیم به دستگیرهء در خورد. مگر نگفته بودم حق نداری پشت پنجره باشی؟ موهایم هنوز دور دستانش بود اما دردی که در شکمم میپیچید....

چهار

صدای پایش روی سنگفرشهای لق شده را میشنوم. در سنگین آهنی با صدای خشکی باز میشود و صدای کلیدهایی که با زنجیر بلندی به قلاب کمربندش بسته. صدای کشیده شدن جارو رو زمین و بعد زیپ که آهسته باز میشود. : اینجوری نگاهم نکن. دست میکشد روی گونه ام. :بشکند دستی که جایش روی صورتت مانده. باز بغض کرده و با چشمهای پر آب دور وبر را می پاید. :اصلا چرا اسیر چنین گرگی بودی... کاش حرفی میزدی... دست می کشد روی لبهام. درد ندارد منتظر حس خوبی هستم اما هیچ چیزی در کار نیست. شاید میخواست لبهایم را ببوسد. شاید رنگ ماتیک قرمزم را دوست دارد. اگر گوشهء لبم خونی نبود شاید...زیپ را تا آخر کشید پایین! انگار هر بار جرات بیشتری پیدا میکند....

سه

بالای اتاق مهمان روی صندلی زهوار در رفتهء عاریه نشسته بودم با توری که جلوی صورتم کشیده بودند. عروس شده بودم! مادرش سه ماه پیش وقتی میان خنزرپنزر های مغازهء کوچک سر کوچه دنبال گل سر میگشتم کنارم ایستاد و... حالا من عروس شده بودم! مادرم نگران بی شوهر ماندنم بود و شوهرم نگران کم بودن جهازم و مادرش نگران که نکند دهانم بوی بد داشته باشد یا کچل باشم و من فکر میکردم امشب زنی میشوم که قرار است ملکهء قصر مردی باشم. اما وقتی در خداحافظی با مادرم اشک ریختم و زیر لب از داماد شنیدم زهرمار انگار چیزی ته قلبم فشرده شد. و شب عروسی و دردی که کشیدم و رویایی که کابوس تلخی بود و دستمالی که دست به دست چرخید و زنانگی شرم آگین و دردناکی که ارمغانش خون بود! باید... نباید... باید... نباید... هیچ چیز عوض نشده بود. قفس تنگ تر شده بود و دردهای شبانه و دستی وحشی که تنم را چنگ میزد و بوی گند عرق و سیگار که تا صبح با تهوع بیدارم نگه میداشت تا حمام کنم و بشویم از بدن زخمی ام. سهم من از زندگی کجا بود؟ سهم من از لذت؟ سهم من از آمیزش؟ سهم من... مادر میگفت هیس حرفی نزنی که فکر کند هرزه ای! و من به تن خسته ام فکر میکردم که تشنه بود و تشنه تر میشد. به پصتانهایم که... نه! دیگر درد نمیخواستم. باید کاری میکردم با وجود همهء باید ها و نباید ها تا از سایه اش پشت در اتاق نترسم...

دو

گوشهء لبم دیگر نمیسوزد اما هنوز مزهء خون را حس میکنم. عجیب است میدانم. پای چشم راستم هم باید کبود باشد و احتمالا جای سه انگشت کشیده و بلند روی گونهء چپم مانده. کمی سردم شده است اما گاهی هوای خانه سردتر از این هم میشد. مادرم همیشه میگفت تو شبیه جوانی های من هستی اما زندگی یادت میدهد که جوانی را از یاد ببری. نمیخواستم جوانی را از یاد ببرم. میخواستم زیباتر شوم. کاش میشد بفهمم هنوز هم سرمه چشمانم را زیباتر کرده است. میدانم هنوز مایتک قرمز هوس انگیز روی لبهایم هست هر چند گوشهء لبم... 

صدای چرخیدن کلید در قفل... میرسد الان....

یک

 میخواستم زیباتر شوم. کش سیاه دور موهایم را به سختی باز کردم. چندتار مو لابلایش جا مانده بود. موهایم را آوردم سمت چپ و برس را محکم اما خوشایند کشیدم روی موهایم. زیر موهایم نوک تیز دندانه های برس کشیده میشد روی سینهء چپم. نوک پصتانم تیر کشید و چیزی در دلم جوشید و بی اختیار لبخند زدم. کاش میتوانستم موهایم را سشوار... من که سشوار ندارم اصلا بلد هم نیستم... چوب ظریف را فشار دادم درون سرمه دان قلبی مادرم و کشیدم لای دو پلکم. در آینه کوچک روی طاقچه که نگاه کردم یک جفت چشم وحشی بود با انبوهی از موهای تابیده و پریشان و سیاه. 

دلم زنانگی میخواست. نمیدانم این را از کجا یاد گرفته بودم٬ اما مطمئنم آن روز زنی درونم چنبره زده بود که تحسین میخواست و نوازش و هم آغوشی. ماتیک قرمز را کشیدم روی لبهایم. حالا سفیدی دندانهایم جلوه زیبا تری داشت. منتظرش بودم و تا آمدنش چند باری به ترکهای دستم کرم مالیدم تا زبریش کمتر شود... 

کلید که در قفل چرخید زن درونم غرشی از شوق کرد...