صدای پایش روی سنگفرشهای لق شده را میشنوم. در سنگین آهنی با صدای خشکی باز میشود و صدای کلیدهایی که با زنجیر بلندی به قلاب کمربندش بسته. صدای کشیده شدن جارو رو زمین و بعد زیپ که آهسته باز میشود. : اینجوری نگاهم نکن. دست میکشد روی گونه ام. :بشکند دستی که جایش روی صورتت مانده. باز بغض کرده و با چشمهای پر آب دور وبر را می پاید. :اصلا چرا اسیر چنین گرگی بودی... کاش حرفی میزدی... دست می کشد روی لبهام. درد ندارد منتظر حس خوبی هستم اما هیچ چیزی در کار نیست. شاید میخواست لبهایم را ببوسد. شاید رنگ ماتیک قرمزم را دوست دارد. اگر گوشهء لبم خونی نبود شاید...زیپ را تا آخر کشید پایین! انگار هر بار جرات بیشتری پیدا میکند....
وای ی ی ی ....نفسم بند اومد ....
خودم هم همین طور!
خانوم جان اونی که میخواستم بگم اینه که این لحظه ای که آدم از تعارفات رد میشه و هر لحظه جرات بیشتری پیدا میکنه خوشگل ترین قسمت زندگیه۱!
سورپرایز!!