آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

کجا بودم

صدای لرزان و خش دارت از تو گوشی میگفت کاش اینجا بودی. دلم پر از شوق آغوش گرمت شده بود و با خودم فکر میکردم چقدر تنم تشنهء نوازش دستهاته. اما گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم حتی اگه اونجا هم بودم کاری نداشتم. من که دیگه چیزی برات نیستم و نمیخوام تو رو خراب کنم تو ذهنم..... با صدای اس ام اس بیدار شدم خدای من تو بودی: ببخشید بی موقع مزاحم شدم میخواستم بپرسم با اینهمه پیشرفت تکنولوژی چرا..... میون اشکایی که میبارید قهقهه میزدم و چهار جفت چشم نگران و سردرگم نگاهم میکردن!

تهوع

خدا نیامرزدش اونی رو که برای بار اول املت رو بجای گوجه فرنگی با رب درست کرد!!!!!

چی؟

وقتی همه چی خیلی خوب داره پیش میره باید مطمئن باشی یه چیزی درست نیست٬ یه چیزی سر جاش نیست٬ یا یه چی یه جا قایم شده که بی موقع همه چی رو بهم بریزه.

چهار

صدای پایش روی سنگفرشهای لق شده را میشنوم. در سنگین آهنی با صدای خشکی باز میشود و صدای کلیدهایی که با زنجیر بلندی به قلاب کمربندش بسته. صدای کشیده شدن جارو رو زمین و بعد زیپ که آهسته باز میشود. : اینجوری نگاهم نکن. دست میکشد روی گونه ام. :بشکند دستی که جایش روی صورتت مانده. باز بغض کرده و با چشمهای پر آب دور وبر را می پاید. :اصلا چرا اسیر چنین گرگی بودی... کاش حرفی میزدی... دست می کشد روی لبهام. درد ندارد منتظر حس خوبی هستم اما هیچ چیزی در کار نیست. شاید میخواست لبهایم را ببوسد. شاید رنگ ماتیک قرمزم را دوست دارد. اگر گوشهء لبم خونی نبود شاید...زیپ را تا آخر کشید پایین! انگار هر بار جرات بیشتری پیدا میکند....

گنگ

خیلی مسخره است که هنوز هم وقتی میخوام بیام تو کنترل پنل وبلاگم اسم کاربری رو یه چی دیگه میزنم!!!! 

 

دارم همهء تلاشم رو میکنم که ازت متنفر شم می فهمی؟

آزادیم

من و تو هیچ وقت اینقدر همدیگه رو دوست نداشتیم که از غرورمون بگذریم و اینقدر از هم متنفر نبودیم که خودمون رو خلاص کنیم... 

حالا که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت ادعایی تو دوست داشتنت نداشتم! اما تو چی که بقول خودت همه چی رو تحمل میکردی بخاطر دوست داشتن؟! 

حالا که پشت پنجره برف میباره و هوس به نیش کشیدن تمبرهندی ترش و تاریکی و عقربه های دیر ساعت تو مغزم میچرخن یادم میاد که وقتی بودی حداقل به حرمت دوست داشتنهای خودت پای دلم بالا میومدی... ولی نیستی و هر دو آزادیم.... 

سه

بالای اتاق مهمان روی صندلی زهوار در رفتهء عاریه نشسته بودم با توری که جلوی صورتم کشیده بودند. عروس شده بودم! مادرش سه ماه پیش وقتی میان خنزرپنزر های مغازهء کوچک سر کوچه دنبال گل سر میگشتم کنارم ایستاد و... حالا من عروس شده بودم! مادرم نگران بی شوهر ماندنم بود و شوهرم نگران کم بودن جهازم و مادرش نگران که نکند دهانم بوی بد داشته باشد یا کچل باشم و من فکر میکردم امشب زنی میشوم که قرار است ملکهء قصر مردی باشم. اما وقتی در خداحافظی با مادرم اشک ریختم و زیر لب از داماد شنیدم زهرمار انگار چیزی ته قلبم فشرده شد. و شب عروسی و دردی که کشیدم و رویایی که کابوس تلخی بود و دستمالی که دست به دست چرخید و زنانگی شرم آگین و دردناکی که ارمغانش خون بود! باید... نباید... باید... نباید... هیچ چیز عوض نشده بود. قفس تنگ تر شده بود و دردهای شبانه و دستی وحشی که تنم را چنگ میزد و بوی گند عرق و سیگار که تا صبح با تهوع بیدارم نگه میداشت تا حمام کنم و بشویم از بدن زخمی ام. سهم من از زندگی کجا بود؟ سهم من از لذت؟ سهم من از آمیزش؟ سهم من... مادر میگفت هیس حرفی نزنی که فکر کند هرزه ای! و من به تن خسته ام فکر میکردم که تشنه بود و تشنه تر میشد. به پصتانهایم که... نه! دیگر درد نمیخواستم. باید کاری میکردم با وجود همهء باید ها و نباید ها تا از سایه اش پشت در اتاق نترسم...

خرید

من میگم دنیا کوچیکه تو باور نمیکنی. یه سمبوسه داغ دستم بود و داشتم به ویترین های رنگی نگاه میکردم و لذت میبردم از خرده ریزهایی که گاهی خیلی با دقت چیده شده بودن و گاهی خیلی شلخته روی هم دیگه ریخته بودنشون که یهو یه جفت چشم آشنا گفت سلام شب تاب! اینجا چی میکنی؟ با کی اومدی؟ چرا تنهایی؟ خب معلومه که شناختمش و وقتی داشت حرف میزد فکر میکردم چه خوبه دیدن یه آشنا تو این شلوغی ها. گفت خریدات رو کجا گذاشتی؟ گفتم چیزی نخریدم. خندید و گفت مگه میشه آدم بیاد منطقه آزاد و خرید نکنه؟ گفتم خب راستش مجبور شدم یه پالتو و دو تا تیشرت و لباس زیر بخرم آخه ساک لباس هام رو گم کردم. وقتی آخر خرید هاش مجبور شد تو رودرواسی منو برسونه تا محل اقامتم گفت خب عجیب نیست تو از اول هم خورهء خرید نداشتی مشکلات ژنتیکی ات خیلی زیاده!!!

امشب

تب پیشونی من امشب دستات و میخواد... 

دارم میرم سفر. هیچ حسی ندارم. دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتم هنوز نه چمدون بستم نه حموم کردم نه این آشفته بازار رو یه کم جمع و جور کردم. خو از صب منتظر یه خبری از یه بی معرفت بودم :( اولش دلم میخواست زنگ بزنه بعد اس ام اس بعد گفتم یادش باشه یه تک زنگ بزنه حداقل!! الانم میگم مرده شور ببرتش خواستم صد سال سیاه خبری ازش نشه!!!

بستنی

یه بستنی عروسکی از تو یخچال برداشتم و ولو شدم رو کاناپه جلوی تلوزیون. میگم میخوری برات بیارم؟ با چس ناله میگه یکی عصری خوردم دلم درد گرفته. در حال خوردن بستنی ام فکر میکنم ساعت ۵ نفری یه بستنی عروسکی خوردیم. نیم ساعت بعدش سنگک تازه رسید که من یه لقمه با پنیر و سبزی خوردم و نیم ساعت بعدش نصف قالب پنیر و یه سبد بزرگ سبزی و یکی و نصفی سنگک منهای اون یه لقمه که من خوردم ناپدید شده بود. دو ساعت بعدش گفت بیا شام بخوریم. گفتم من سیرم. اونم نشست یه بشقاب سبزی پلو خورد با دو تا ماهی قزل آلا و یه کاسه کوفته که تو آبش نون خورد کرد و سالاد و سبزی و ماست و ترشی و نوشابه و یه ظرف حلوایی که همسایه آورده بود! بعدش هم یه لیوان چای خورد با شکلات مغز دار چیچک و یه پرتقال و یه خرمالو. چرا فکر میکنه فقط بستنی اذیتش کرده؟!!! که یهو میگه اینقدر نخور شب تاب جان چاق میشی!!!!!!!!!!