آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

سمیع...

دو تا شمع رو میز هال٬ یکی کنار مونیتور٬ یکی رو میز توالت٬ یکی رو جاکفشی٬ یکی رو میز آشپزخونه٬ یکی پشت پنجره٬ یکی رو کنسول کنار تختخواب٬ یکی جلوی آینهء بزرگ هال٬ دو تا روی آپن٬ یکی هم تو شمعدون دستمه هر جا که میرم.... 

از صبح اشک ریختم اما هنوز حرفام تموم نشده. گفته بودی شنونده هستی اما انگار یادت رفته باید یه کاری هم بکنی... دیر نشه یه وقت :(((

کجا بودم

صدای لرزان و خش دارت از تو گوشی میگفت کاش اینجا بودی. دلم پر از شوق آغوش گرمت شده بود و با خودم فکر میکردم چقدر تنم تشنهء نوازش دستهاته. اما گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم حتی اگه اونجا هم بودم کاری نداشتم. من که دیگه چیزی برات نیستم و نمیخوام تو رو خراب کنم تو ذهنم..... با صدای اس ام اس بیدار شدم خدای من تو بودی: ببخشید بی موقع مزاحم شدم میخواستم بپرسم با اینهمه پیشرفت تکنولوژی چرا..... میون اشکایی که میبارید قهقهه میزدم و چهار جفت چشم نگران و سردرگم نگاهم میکردن!

آزادیم

من و تو هیچ وقت اینقدر همدیگه رو دوست نداشتیم که از غرورمون بگذریم و اینقدر از هم متنفر نبودیم که خودمون رو خلاص کنیم... 

حالا که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت ادعایی تو دوست داشتنت نداشتم! اما تو چی که بقول خودت همه چی رو تحمل میکردی بخاطر دوست داشتن؟! 

حالا که پشت پنجره برف میباره و هوس به نیش کشیدن تمبرهندی ترش و تاریکی و عقربه های دیر ساعت تو مغزم میچرخن یادم میاد که وقتی بودی حداقل به حرمت دوست داشتنهای خودت پای دلم بالا میومدی... ولی نیستی و هر دو آزادیم.... 

امشب

تب پیشونی من امشب دستات و میخواد... 

دارم میرم سفر. هیچ حسی ندارم. دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتم هنوز نه چمدون بستم نه حموم کردم نه این آشفته بازار رو یه کم جمع و جور کردم. خو از صب منتظر یه خبری از یه بی معرفت بودم :( اولش دلم میخواست زنگ بزنه بعد اس ام اس بعد گفتم یادش باشه یه تک زنگ بزنه حداقل!! الانم میگم مرده شور ببرتش خواستم صد سال سیاه خبری ازش نشه!!!

صبح

عاشق این هوای پر از ابر و سرد و خیسم... اینکه وقتی بیدار میشم هنوز اتاق تاریکه و از دریچه باز موندهء کولر یه نسیم خنک و مرطوب میخوره به صورتم.... و خوشحالتر اینکه تو این هوا باید برم بیرون...