-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 17:08
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 19:18
آرامش
-
آلزایمر
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 22:57
یه فنجون چای داغ رو میز آشپزخونه و سوپی که روی اجاق داره آروم آروم قل قل میکنه و داستان مورد علاقه ام روی صفحه هایی که خودم پرینت کردمو با روبان بهم بستم و.... یه جرقه و پسورد یادم اومد! به همین سادگی... حالا مگه کی منتظرم بود که بخوام برای اومدن خودکشی کنم و یه جورای دیگه پسورد رو احیا کنم؟!
-
سمیع...
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 00:39
دو تا شمع رو میز هال٬ یکی کنار مونیتور٬ یکی رو میز توالت٬ یکی رو جاکفشی٬ یکی رو میز آشپزخونه٬ یکی پشت پنجره٬ یکی رو کنسول کنار تختخواب٬ یکی جلوی آینهء بزرگ هال٬ دو تا روی آپن٬ یکی هم تو شمعدون دستمه هر جا که میرم.... از صبح اشک ریختم اما هنوز حرفام تموم نشده. گفته بودی شنونده هستی اما انگار یادت رفته باید یه کاری هم...
-
فهمیدیم!!!
جمعه 4 دیماه سال 1388 01:10
برداشتی دور تا دور اتوبوست رو نوشتی یا حسین و یا قمر بنی هاشم و غیره٬ باشه٬ با رنگ قرمز مثلا خون بارش کردی٬ باشه٬ جلوی اتوبوس پارچه مشکی زدی٬ اینم باشه٬ لباس مشکی پوشیدی٬ باشه خوب کاری کردی٬ ریش هات رو نزدی و کثیفی از سر و کله ات میباره٬ بخوره تو سرت. آخه من بیچاره و چهل تا مسافر ننه مرده چه گناهی کردیم که یک ساعت...
-
پنج
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 14:13
وارد حیاط که شد دلم لرزید٬ از شوق بود یا از ترسی که همیشه با آمدنش در دلم خانه میکرد. از حیاط مشترک با همسایه ها گذشت. اتاق ما یکی از چندین اتاقی بود که برای خانواده ای خانه بود٬ و کوچکترینشان. هر روز صدای چرخیدن کلید در قفل را که میشنیدم فکر میکردم یعنی قفس تنگ تر از این هم ممکن هست؟! وتا باز آمدنش فکر میکردم آن...
-
کجا بودم
شنبه 28 آذرماه سال 1388 22:58
صدای لرزان و خش دارت از تو گوشی میگفت کاش اینجا بودی. دلم پر از شوق آغوش گرمت شده بود و با خودم فکر میکردم چقدر تنم تشنهء نوازش دستهاته. اما گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم حتی اگه اونجا هم بودم کاری نداشتم. من که دیگه چیزی برات نیستم و نمیخوام تو رو خراب کنم تو ذهنم..... با صدای اس ام اس بیدار شدم خدای من تو بودی:...
-
تهوع
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 21:17
خدا نیامرزدش اونی رو که برای بار اول املت رو بجای گوجه فرنگی با رب درست کرد!!!!!
-
چی؟
سهشنبه 24 آذرماه سال 1388 12:11
وقتی همه چی خیلی خوب داره پیش میره باید مطمئن باشی یه چیزی درست نیست٬ یه چیزی سر جاش نیست٬ یا یه چی یه جا قایم شده که بی موقع همه چی رو بهم بریزه.
-
چهار
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 10:09
صدای پایش روی سنگفرشهای لق شده را میشنوم. در سنگین آهنی با صدای خشکی باز میشود و صدای کلیدهایی که با زنجیر بلندی به قلاب کمربندش بسته. صدای کشیده شدن جارو رو زمین و بعد زیپ که آهسته باز میشود. : اینجوری نگاهم نکن. دست میکشد روی گونه ام. :بشکند دستی که جایش روی صورتت مانده. باز بغض کرده و با چشمهای پر آب دور وبر را می...
-
گنگ
جمعه 20 آذرماه سال 1388 17:51
خیلی مسخره است که هنوز هم وقتی میخوام بیام تو کنترل پنل وبلاگم اسم کاربری رو یه چی دیگه میزنم!!!! دارم همهء تلاشم رو میکنم که ازت متنفر شم می فهمی؟
-
آزادیم
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 10:05
من و تو هیچ وقت اینقدر همدیگه رو دوست نداشتیم که از غرورمون بگذریم و اینقدر از هم متنفر نبودیم که خودمون رو خلاص کنیم... حالا که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت ادعایی تو دوست داشتنت نداشتم! اما تو چی که بقول خودت همه چی رو تحمل میکردی بخاطر دوست داشتن؟! حالا که پشت پنجره برف میباره و هوس به نیش کشیدن تمبرهندی ترش و...
-
سه
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 02:21
بالای اتاق مهمان روی صندلی زهوار در رفتهء عاریه نشسته بودم با توری که جلوی صورتم کشیده بودند. عروس شده بودم! مادرش سه ماه پیش وقتی میان خنزرپنزر های مغازهء کوچک سر کوچه دنبال گل سر میگشتم کنارم ایستاد و... حالا من عروس شده بودم! مادرم نگران بی شوهر ماندنم بود و شوهرم نگران کم بودن جهازم و مادرش نگران که نکند دهانم بوی...
-
خرید
جمعه 13 آذرماه سال 1388 23:53
من میگم دنیا کوچیکه تو باور نمیکنی. یه سمبوسه داغ دستم بود و داشتم به ویترین های رنگی نگاه میکردم و لذت میبردم از خرده ریزهایی که گاهی خیلی با دقت چیده شده بودن و گاهی خیلی شلخته روی هم دیگه ریخته بودنشون که یهو یه جفت چشم آشنا گفت سلام شب تاب! اینجا چی میکنی؟ با کی اومدی؟ چرا تنهایی؟ خب معلومه که شناختمش و وقتی داشت...
-
امشب
شنبه 7 آذرماه سال 1388 23:36
تب پیشونی من امشب دستات و میخواد... دارم میرم سفر. هیچ حسی ندارم. دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتم هنوز نه چمدون بستم نه حموم کردم نه این آشفته بازار رو یه کم جمع و جور کردم. خو از صب منتظر یه خبری از یه بی معرفت بودم :( اولش دلم میخواست زنگ بزنه بعد اس ام اس بعد گفتم یادش باشه یه تک زنگ بزنه حداقل!! الانم میگم مرده شور...
-
بستنی
جمعه 6 آذرماه سال 1388 19:41
یه بستنی عروسکی از تو یخچال برداشتم و ولو شدم رو کاناپه جلوی تلوزیون. میگم میخوری برات بیارم؟ با چس ناله میگه یکی عصری خوردم دلم درد گرفته. در حال خوردن بستنی ام فکر میکنم ساعت ۵ نفری یه بستنی عروسکی خوردیم. نیم ساعت بعدش سنگک تازه رسید که من یه لقمه با پنیر و سبزی خوردم و نیم ساعت بعدش نصف قالب پنیر و یه سبد بزرگ...
-
دو
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 22:39
گوشهء لبم دیگر نمیسوزد اما هنوز مزهء خون را حس میکنم. عجیب است میدانم. پای چشم راستم هم باید کبود باشد و احتمالا جای سه انگشت کشیده و بلند روی گونهء چپم مانده. کمی سردم شده است اما گاهی هوای خانه سردتر از این هم میشد. مادرم همیشه میگفت تو شبیه جوانی های من هستی اما زندگی یادت میدهد که جوانی را از یاد ببری. نمیخواستم...
-
کاش بودی
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 23:28
کاش زندانی ام میکردی در حجم کوچک چشمانت... مهرت حرامم اگر ناله ای میکردم... کاش مهمان سفرهء خالی دستانت میشدم... نوازش هایت حرامم اگر میگذشتم از سرانگشتانت کاش در بند یه تپش عاشقانهء قلبت بودم... عشقت حرامم اگر صدای دیگری به گوشم بود کاش... من که به نگاهی از میان پرواز یاکریم ها هم قانع بودم... چرا نفس هایت را دریغ...
-
ظرف
یکشنبه 1 آذرماه سال 1388 17:42
هنوز هم بعد از اینهمه وقت شستن ظرفهای تلمبار شده توی سینک برام راحت تره تا چیدنشون تو ماشین. چون میدونم با شستنشون آروم میشم! خیلی از ریخت و پاشای این خونه کار تو نبود اینو امروز فهمیدم!!!
-
اعتراف
شنبه 30 آبانماه سال 1388 10:12
راستش رو بخوای بعضی روزها دلم برات تنگ میشه. وقتی مینشستی رو کاناپه جلوی تلوزیون و من مینشستم روی راک و تاب میخوردم و برام دو تا سیب قاچ میکردی و تو زیر دستی میدادی دستم.
-
یک
جمعه 29 آبانماه سال 1388 14:10
میخواستم زیباتر شوم. کش سیاه دور موهایم را به سختی باز کردم. چندتار مو لابلایش جا مانده بود. موهایم را آوردم سمت چپ و برس را محکم اما خوشایند کشیدم روی موهایم. زیر موهایم نوک تیز دندانه های برس کشیده میشد روی سینهء چپم. نوک پصتانم تیر کشید و چیزی در دلم جوشید و بی اختیار لبخند زدم. کاش میتوانستم موهایم را سشوار... من...
-
تصمیم
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 23:49
وقتی نمیدونی موندن بهتره یا رفتن٬ وقتی نمیدونی باید سکوت کنی یا حرفت روبزنی٬ وقتی نمیدونی... چقدر خوبه که افسار زندگیت دست یکی دیگه باشه که آخرش بگی قسمت بود!
-
بودی؟
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 00:13
دستهایت را جا گذاشته ای میان موهایم...
-
صبح
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 10:28
عاشق این هوای پر از ابر و سرد و خیسم... اینکه وقتی بیدار میشم هنوز اتاق تاریکه و از دریچه باز موندهء کولر یه نسیم خنک و مرطوب میخوره به صورتم.... و خوشحالتر اینکه تو این هوا باید برم بیرون...
-
شوتر
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 22:33
توپ ها رو با دقت شوت میکنم... قرمز... زرد... سبز... بنفش... هی تو کجای ذهنم پنهون شدی که نمیتونم بیرونت کنم؟؟
-
سلام
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 20:43
سخت بود تنها موندن بعد از اونمه وقت که به یه صفحه خو کرده بودم!