آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

گنگ

خیلی مسخره است که هنوز هم وقتی میخوام بیام تو کنترل پنل وبلاگم اسم کاربری رو یه چی دیگه میزنم!!!! 

 

دارم همهء تلاشم رو میکنم که ازت متنفر شم می فهمی؟

آزادیم

من و تو هیچ وقت اینقدر همدیگه رو دوست نداشتیم که از غرورمون بگذریم و اینقدر از هم متنفر نبودیم که خودمون رو خلاص کنیم... 

حالا که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت ادعایی تو دوست داشتنت نداشتم! اما تو چی که بقول خودت همه چی رو تحمل میکردی بخاطر دوست داشتن؟! 

حالا که پشت پنجره برف میباره و هوس به نیش کشیدن تمبرهندی ترش و تاریکی و عقربه های دیر ساعت تو مغزم میچرخن یادم میاد که وقتی بودی حداقل به حرمت دوست داشتنهای خودت پای دلم بالا میومدی... ولی نیستی و هر دو آزادیم.... 

سه

بالای اتاق مهمان روی صندلی زهوار در رفتهء عاریه نشسته بودم با توری که جلوی صورتم کشیده بودند. عروس شده بودم! مادرش سه ماه پیش وقتی میان خنزرپنزر های مغازهء کوچک سر کوچه دنبال گل سر میگشتم کنارم ایستاد و... حالا من عروس شده بودم! مادرم نگران بی شوهر ماندنم بود و شوهرم نگران کم بودن جهازم و مادرش نگران که نکند دهانم بوی بد داشته باشد یا کچل باشم و من فکر میکردم امشب زنی میشوم که قرار است ملکهء قصر مردی باشم. اما وقتی در خداحافظی با مادرم اشک ریختم و زیر لب از داماد شنیدم زهرمار انگار چیزی ته قلبم فشرده شد. و شب عروسی و دردی که کشیدم و رویایی که کابوس تلخی بود و دستمالی که دست به دست چرخید و زنانگی شرم آگین و دردناکی که ارمغانش خون بود! باید... نباید... باید... نباید... هیچ چیز عوض نشده بود. قفس تنگ تر شده بود و دردهای شبانه و دستی وحشی که تنم را چنگ میزد و بوی گند عرق و سیگار که تا صبح با تهوع بیدارم نگه میداشت تا حمام کنم و بشویم از بدن زخمی ام. سهم من از زندگی کجا بود؟ سهم من از لذت؟ سهم من از آمیزش؟ سهم من... مادر میگفت هیس حرفی نزنی که فکر کند هرزه ای! و من به تن خسته ام فکر میکردم که تشنه بود و تشنه تر میشد. به پصتانهایم که... نه! دیگر درد نمیخواستم. باید کاری میکردم با وجود همهء باید ها و نباید ها تا از سایه اش پشت در اتاق نترسم...

خرید

من میگم دنیا کوچیکه تو باور نمیکنی. یه سمبوسه داغ دستم بود و داشتم به ویترین های رنگی نگاه میکردم و لذت میبردم از خرده ریزهایی که گاهی خیلی با دقت چیده شده بودن و گاهی خیلی شلخته روی هم دیگه ریخته بودنشون که یهو یه جفت چشم آشنا گفت سلام شب تاب! اینجا چی میکنی؟ با کی اومدی؟ چرا تنهایی؟ خب معلومه که شناختمش و وقتی داشت حرف میزد فکر میکردم چه خوبه دیدن یه آشنا تو این شلوغی ها. گفت خریدات رو کجا گذاشتی؟ گفتم چیزی نخریدم. خندید و گفت مگه میشه آدم بیاد منطقه آزاد و خرید نکنه؟ گفتم خب راستش مجبور شدم یه پالتو و دو تا تیشرت و لباس زیر بخرم آخه ساک لباس هام رو گم کردم. وقتی آخر خرید هاش مجبور شد تو رودرواسی منو برسونه تا محل اقامتم گفت خب عجیب نیست تو از اول هم خورهء خرید نداشتی مشکلات ژنتیکی ات خیلی زیاده!!!

امشب

تب پیشونی من امشب دستات و میخواد... 

دارم میرم سفر. هیچ حسی ندارم. دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتم هنوز نه چمدون بستم نه حموم کردم نه این آشفته بازار رو یه کم جمع و جور کردم. خو از صب منتظر یه خبری از یه بی معرفت بودم :( اولش دلم میخواست زنگ بزنه بعد اس ام اس بعد گفتم یادش باشه یه تک زنگ بزنه حداقل!! الانم میگم مرده شور ببرتش خواستم صد سال سیاه خبری ازش نشه!!!

بستنی

یه بستنی عروسکی از تو یخچال برداشتم و ولو شدم رو کاناپه جلوی تلوزیون. میگم میخوری برات بیارم؟ با چس ناله میگه یکی عصری خوردم دلم درد گرفته. در حال خوردن بستنی ام فکر میکنم ساعت ۵ نفری یه بستنی عروسکی خوردیم. نیم ساعت بعدش سنگک تازه رسید که من یه لقمه با پنیر و سبزی خوردم و نیم ساعت بعدش نصف قالب پنیر و یه سبد بزرگ سبزی و یکی و نصفی سنگک منهای اون یه لقمه که من خوردم ناپدید شده بود. دو ساعت بعدش گفت بیا شام بخوریم. گفتم من سیرم. اونم نشست یه بشقاب سبزی پلو خورد با دو تا ماهی قزل آلا و یه کاسه کوفته که تو آبش نون خورد کرد و سالاد و سبزی و ماست و ترشی و نوشابه و یه ظرف حلوایی که همسایه آورده بود! بعدش هم یه لیوان چای خورد با شکلات مغز دار چیچک و یه پرتقال و یه خرمالو. چرا فکر میکنه فقط بستنی اذیتش کرده؟!!! که یهو میگه اینقدر نخور شب تاب جان چاق میشی!!!!!!!!!!

دو

گوشهء لبم دیگر نمیسوزد اما هنوز مزهء خون را حس میکنم. عجیب است میدانم. پای چشم راستم هم باید کبود باشد و احتمالا جای سه انگشت کشیده و بلند روی گونهء چپم مانده. کمی سردم شده است اما گاهی هوای خانه سردتر از این هم میشد. مادرم همیشه میگفت تو شبیه جوانی های من هستی اما زندگی یادت میدهد که جوانی را از یاد ببری. نمیخواستم جوانی را از یاد ببرم. میخواستم زیباتر شوم. کاش میشد بفهمم هنوز هم سرمه چشمانم را زیباتر کرده است. میدانم هنوز مایتک قرمز هوس انگیز روی لبهایم هست هر چند گوشهء لبم... 

صدای چرخیدن کلید در قفل... میرسد الان....

کاش بودی

کاش زندانی ام میکردی در حجم کوچک چشمانت... مهرت حرامم اگر ناله ای میکردم... 

کاش مهمان سفرهء خالی دستانت میشدم... نوازش هایت حرامم اگر میگذشتم از سرانگشتانت 

کاش در بند یه تپش عاشقانهء قلبت بودم... عشقت حرامم اگر صدای دیگری به گوشم بود 

کاش... 

من که به نگاهی از میان پرواز یاکریم ها هم قانع بودم... چرا نفس هایت را دریغ کردی از زندگی محتضرم؟؟

ظرف

هنوز هم بعد از اینهمه وقت شستن ظرفهای تلمبار شده توی سینک برام راحت تره تا چیدنشون تو ماشین. چون میدونم با شستنشون آروم میشم! خیلی از ریخت و پاشای این خونه کار تو نبود اینو امروز فهمیدم!!!

اعتراف

راستش رو بخوای بعضی روزها دلم برات تنگ میشه. وقتی مینشستی رو کاناپه جلوی تلوزیون و من مینشستم روی راک و تاب میخوردم و برام دو تا سیب قاچ میکردی و تو زیر دستی میدادی دستم.