آشوب

برای تنهایی هام

آشوب

برای تنهایی هام

آلزایمر

یه فنجون چای داغ رو میز آشپزخونه و سوپی که روی اجاق داره آروم آروم قل قل میکنه و داستان مورد علاقه ام روی صفحه هایی که خودم پرینت کردمو با روبان بهم بستم و.... یه جرقه و پسورد یادم اومد!  

به همین سادگی... 

حالا مگه کی منتظرم بود که بخوام برای اومدن خودکشی کنم و یه جورای دیگه پسورد رو احیا کنم؟!

سمیع...

دو تا شمع رو میز هال٬ یکی کنار مونیتور٬ یکی رو میز توالت٬ یکی رو جاکفشی٬ یکی رو میز آشپزخونه٬ یکی پشت پنجره٬ یکی رو کنسول کنار تختخواب٬ یکی جلوی آینهء بزرگ هال٬ دو تا روی آپن٬ یکی هم تو شمعدون دستمه هر جا که میرم.... 

از صبح اشک ریختم اما هنوز حرفام تموم نشده. گفته بودی شنونده هستی اما انگار یادت رفته باید یه کاری هم بکنی... دیر نشه یه وقت :(((

فهمیدیم!!!

برداشتی دور تا دور اتوبوست رو نوشتی یا حسین و یا قمر بنی هاشم و غیره٬ باشه٬ با رنگ قرمز مثلا خون بارش کردی٬ باشه٬ جلوی اتوبوس پارچه مشکی زدی٬ اینم باشه٬ لباس مشکی پوشیدی٬ باشه خوب کاری کردی٬ ریش هات رو نزدی و کثیفی از سر و کله  ات میباره٬ بخوره تو سرت. آخه من بیچاره و چهل تا مسافر ننه مرده چه گناهی کردیم که یک ساعت باید نوحه به زبان لری گوش بدیم؟؟!!!

پنج

وارد حیاط که شد دلم لرزید٬ از شوق بود یا از ترسی که همیشه با آمدنش در دلم خانه میکرد. از حیاط مشترک با همسایه ها گذشت. اتاق ما یکی از چندین اتاقی بود که برای خانواده ای خانه بود٬ و کوچکترینشان. هر روز صدای چرخیدن کلید در قفل را که میشنیدم فکر میکردم یعنی قفس تنگ تر از این هم ممکن هست؟! وتا باز آمدنش فکر میکردم آن خوشبختی که مادر وعده میداد همین بود؟ باید دوستش میداشتم اما مگر میشد دل بست به زندانبانی که دستانش بوی کتک میدادند و هر وقت تنم را میدیدم بغض گلویم را میفشرد. یک بار دیگر چشمان سیاهی را در آینه دیدم و لبهای سرخ خندانی که شاید میخواستند دنیا را باور کنند. کلید که در قفل چرخید چنان با خشم در را به دیوار کوبید که همراه خانه لرزیدم! چرا؟ چرا موهایم دور دستانش پیچیده است؟ زنیکهء...پشت پنجره چه میکردی؟ چرا گوشهء لبم میسوزد؟ برای چه کسی خودت را ساخته ای؟ هزاران ستاره در چشمم درخشید بعد از اینکه پیشانیم به دستگیرهء در خورد. مگر نگفته بودم حق نداری پشت پنجره باشی؟ موهایم هنوز دور دستانش بود اما دردی که در شکمم میپیچید....

کجا بودم

صدای لرزان و خش دارت از تو گوشی میگفت کاش اینجا بودی. دلم پر از شوق آغوش گرمت شده بود و با خودم فکر میکردم چقدر تنم تشنهء نوازش دستهاته. اما گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم حتی اگه اونجا هم بودم کاری نداشتم. من که دیگه چیزی برات نیستم و نمیخوام تو رو خراب کنم تو ذهنم..... با صدای اس ام اس بیدار شدم خدای من تو بودی: ببخشید بی موقع مزاحم شدم میخواستم بپرسم با اینهمه پیشرفت تکنولوژی چرا..... میون اشکایی که میبارید قهقهه میزدم و چهار جفت چشم نگران و سردرگم نگاهم میکردن!

تهوع

خدا نیامرزدش اونی رو که برای بار اول املت رو بجای گوجه فرنگی با رب درست کرد!!!!!

چی؟

وقتی همه چی خیلی خوب داره پیش میره باید مطمئن باشی یه چیزی درست نیست٬ یه چیزی سر جاش نیست٬ یا یه چی یه جا قایم شده که بی موقع همه چی رو بهم بریزه.

چهار

صدای پایش روی سنگفرشهای لق شده را میشنوم. در سنگین آهنی با صدای خشکی باز میشود و صدای کلیدهایی که با زنجیر بلندی به قلاب کمربندش بسته. صدای کشیده شدن جارو رو زمین و بعد زیپ که آهسته باز میشود. : اینجوری نگاهم نکن. دست میکشد روی گونه ام. :بشکند دستی که جایش روی صورتت مانده. باز بغض کرده و با چشمهای پر آب دور وبر را می پاید. :اصلا چرا اسیر چنین گرگی بودی... کاش حرفی میزدی... دست می کشد روی لبهام. درد ندارد منتظر حس خوبی هستم اما هیچ چیزی در کار نیست. شاید میخواست لبهایم را ببوسد. شاید رنگ ماتیک قرمزم را دوست دارد. اگر گوشهء لبم خونی نبود شاید...زیپ را تا آخر کشید پایین! انگار هر بار جرات بیشتری پیدا میکند....